اودایمونیا



بیا صادق باشیم. تو خوشحال نیستی و هرگز هم نخواهی بود.در چرخه ی باطل اثبات خود به دیگران دست و پا میزنی. اگر گمان میکنی تلاش هایت برای بهترین بودن ناشی از کمال گرایی ست، استباه میکنی. در سر داری خودت را به خودت اثبات کنی. رنج میکشی. تلاش میکنی. فشار روانی و استرس های بسیار به دوش میکشی. و در آخر، جام پیروزی را که به سمتت می گیرند، قیچی را که به دستت می دهند، روبان را پاره میکنی. بی ارزشی ات سیلی می خواباند. " لابد کار آسانی بوده که از من از پسش بر آمده ام". "این که چیزی نیست، دیگران بهتر از من عمل می کنند". "آیا اصلا زحمتی هم کشیدم؟ گمان نکنم، حتما اتفاقی بود".

چه شد؟ آن زحمت ها، شب بیداری ها، اضطراب های وحشتناکی که سرانجام کارت را به داروی اعصاب کشاند، تکلیف آنها چه می شود؟ "نه، کاری نکرده ام راست میگویم باور نمیکنی از دیگران بپرس".

کسی به تو جایزه نمی دهد؟ مگر برای جایزه آمده بودی؟ 

+ بله برای جایزه آمده بودم. راهی که در آن قدم گذارده ام، رویای من نیست

پس رویای کیست؟ 

+ رویای زندان بان هایم. رویای آنها که به رویای من بها ندادند. آنها که شب و روز سرکوفت زدند. و احترام مرا نزد خودم شکستند. همان ها که هرگز بو نبردند که جای جای خانه را گریسته ام. که زخم عفونت کرده ی چرکینم را به زحمت پنهان میکنم. کثافت از دهانه هایش می تراود و کسی مشامش کار نمی کند

من از تبار کوهستان های در آتش سوخته ام. بلندی های من خدا ندارند. لای درختانم ابر نمیشیند. برای جانوران نامناسب ام، برای انسانها صعب العبور. شاخه ای از گلهایم رنگ نوازش ندیده اند. باریکه ای آفتاب بر قله هایم نتابیده. کسی بر من فریاد نمی کند که جوابم را بشنود. می خواهند پژواک صدایشان، محتوی کلام را تاکید کند.

خسته و بی بذرم. برای ترمیم تصویر مخدوشم از یک راه کج پل زده ام به یک راه کج دیگر. "دیگران". ذره ای از من در این ماجرا دخیل نیست

حتی رفیقم قول داده در این راه تنها بگذاردم. تمثال نیمه ی جداافتاده ام. از او هم خواستم. تمنا کردم همه چیز را رها کنیم و برویم. افاقه نکرد. نمی کند. درگیر دکتری است. "دیگران". او هم خودش را دوست ندارد. او هم به امید نقطه ای سگ دو می زند که سراب خط پایان است

هیچ یک از ما خوشحال نخواهیم بود. جوهرمان را جوری رقم نزده اند که به راحتی لذت ببریم. سراب هایمان را دست و پا میزنیم تا عاقبت در یکی از روزهای کهنسالی پشیمان شویم. میگویم چاره چیست؟ اگر خیلی بلدم راهکار بدهم؟ باشد می گویم. اما نسخه نمیپیچم. درمان زخم خودم را یادداشت می کنم:

"خوشا رهایی. اگر نه رها زیستن، مُردن به رهایی."


پروژه ی 

bodies with no regret چیست؟

مجموعه عکسی ست راوی داستان هایی کوتاه درباره ی جهانی که در حال سقوط است. هر عکس شخصیتی را به تصویر می کشد که در اثر دگردیسی های ناگهانی جسمی و روحی به سقوط گرفتار آمده، بدون اینکه کوچکترین تلاشی برای نجات خویش انجام بدهد.

در واقع قادر به نجات خویش نیستند، چرا که درمانده اند. درمانده بابت اینکه به جای آنکه به سادگی زندگی را نفس بکشند، نمایشی سخیف از آن به راه انداخته اند. در این جهانی که مدام از طبیعت سرپیچی می کند، برای مثال پر است از جراحی پلاستیک - که کلیشه های مدلینگ جهان سرمایه داری را تغذیه می کند - ساندرو جیوردانو معتقد است که کمال در عدم کمال است. در تفاوت ها ونقاط ضعف؛ همان چیزهایی که هر فرد را منحصر از سایر افراد می سازد. او چهره ی کاراکتر هایش را مخفی می کند که بدنشان سخن بگوید. این سقوط را همان نقطه ای می داند که بازگشتی از آن در کار نیست. گفته ای هست که می گوید: باید دکمه ی پایان را فشار بدهی تا بتوانی از نو آغاز کنی." سقوط کاراکترهای این عکس ها ، همان دکمه ای ست که باید فشار بدهند تا بتوانند از نو آغاز کنند. همان حد نهایی که به خود دروغینشان مجال فراتر رفتن را نمی دهد. هرکدام از افراد در عکس ها اشیایی به دست دارند، لباس هایی پوشیده اند، با مدل موهایی ارایش شده اند و در مکان هایی قرار دارند که به شکل نمادین ریا و تزویر در دست دارنده ی آن را برملا می سازد. شخص سقوط کرده حقیقت را بر ملا می سازد. سقوط کرده که برملا کند! همه چیز طوری سامان دهی شده که این تظاهر را به نمایش بگذارد. جیوردانو می گوید : "هیچ گاه از احمق ها در جلوی دوربینم استفاده نمیکنم، بلکه از بازیگران حرفه ای کمک می جویم. کسانی که می توانند چیزی را که در بدن هایشان پیدا نیست به نمایش بگذارند، چرا که اصلا هدف این است که ناپیدا را به حیطه ی پیدا بکشانم. بچه که بودم به فیلم های چارلی چاپلین و لورل و هاردی علاقه مند بودم چرا که مرا به خنده وا میداشتند. در فیلم هایشان اغلب شاهد بودم که ماجراهای هولناک مثل تصادف، مرگ و سقوط اتفاق می افتد، اما در انتها به لبخند منجر می شود. این آن چیزی ست که میخواهم بوسیله ی عکس هایم به نمایش بگذارم: بیان تراژدی به وسیله ی کنایه و طنز. انسانیت از پای درامده ای که به آن با انس و تعلق خاطر می نگرم، خود من را نیز از این از پای درامدگی مصون نگاه نداشته. حس همدردی من است که به من اجازه می دهد به جای به قضاوت نشستن، داستانشان را به اشتراک بگذارم. اگر بتوانم لبخندی بر لب مخاطب بنشانم آن را به فال نیکو خواهم گرفت و این را یکی از ارکان باور به آینده ای بهتر میدانم. لبخند، در نهایت یک جور اشراق است." 


حاضرم شرط ببندم که نصف آن حرکت ها را از خودش در می آورد!

مربی زومبا را می گویم. زنی ریزنقش و لاغراندام است و قد کوتاهی دارد. بدنش ورزیده است و چابک. در اجرای حرکات رقص چنان نرم و اهنگین است که ادم غبطه می خورد. کمی هم شیرین می زند. که خب چه کسی را می شناسید که از این رقص های کسشر بلد باشد و شیرین نزند؟ - ای کاش سالن را می دادند دست من و یک دست هدبنگ میزدیم - آن یکی های دیگر یکی شان دخترکی خپل است که پرواضح است طفلک گرفتار یک مادر خانه دار است که با وجود این سن کم به کلاس فرستادتش چربی بسوزاند. آن دوتای دیگر نوجوان اند و توی حال و هوای بحران هویت و اینها. از کجا فهمیدم؟ خیره نگاه کردن! خیره نگاه کردن به ادمها همیشه جواب است. انها که نگاهشان از تو فرار کند و باز برگردد به مبدا بحران هویت دارند. از چیزی در خود راضی نیستند و در زمینه هایی خود را ناکافی می بینند. انها که قیافه می گیرند و مغرور می شوند که یعنی فاک یو اند آل یور جد و آباد گند دماغ ها هستند، و انها که انگار نه انگار خیره شده ای بهشان و کار خودشان را می کنند در دسته ی نرمال ها جای می گیرند. از نوجوان ها که بگذریم ان دیگری می ماند که انگار هم سن و سال های من است. به تازگی زایمان طبیعی کرده و نوزاد شیرخواره دارد. کمی به ناراحتی راه می رود و مدام ساعتش را نگاه می کند که بتواند برگردد پیش ان طفل معصوم ش را در دهانش بگذارد. و من! بلندقدترین و هیکلی ترین (بخوانید خوش هیکل ترین) عضو گروه. با تنی که انگار از بدو تولد رقص به خود ندیده، و صدای موزیک که بلند می شود چنان خشک ترین حرکات تاریخ و ناموزون ترین تکان های قرن را به نمایش در می آورد که تو گویی بی استعداد ترین نئاندرتال کره ی زمین.


بر این احساسم که هر هفته به دیدار روانکاو میروم که با کسی همانطور حرف زده باشم که با خودم میزنم. چرا که در بحرانی به سر نمیبرم که ایشان را در حال حل کردن مسئله ای یا یاری رساندن بیابم، بلکه بیشتر به دلیل عدم وجود همصحبت باکیفیت است که بهشان نیاز دارم. نیاز دارم که در حضور فعال کسی حرف هایی را که با خودم میزنم مرور کنم و به نوعی خودم را با یک نفر دیگر چک کنم، و اصلا چه بهتر که ایشان در ازای پول این کار را انجام دهند. دین ای بر گردن کسی نمی ماند، و دوپسفردای دیگر هم جدایی نابهنگام و از دست دادنی در کار نخواهد بود. نه قلبی می شکند و نه کیفیتی تلف می شود. 




بیا صادق باشیم. تو خوشحال نیستی و هرگز هم نخواهی بود.در چرخه ی باطل اثبات خود به دیگران دست و پا میزنی. اگر گمان میکنی تلاش هایت برای بهترین بودن ناشی از کمال گرایی ست، استباه میکنی. در سر داری خودت را به خودت اثبات کنی. رنج میکشی. تلاش میکنی. فشار روانی و استرس های بسیار به دوش میکشی. و در آخر، جام پیروزی را که به سمتت می گیرند، قیچی را که به دستت می دهند، روبان را پاره میکنی. بی ارزشی ات سیلی می خواباند. " لابد کار آسانی بوده که از من از پسش بر آمده ام". "این که چیزی نیست، دیگران بهتر از من عمل می کنند". "آیا اصلا زحمتی هم کشیدم؟ گمان نکنم، حتما اتفاقی بود".

چه شد؟ آن زحمت ها، شب بیداری ها، اضطراب های وحشتناکی که سرانجام کارت را به داروی اعصاب کشاند، تکلیف آنها چه می شود؟ "نه، کاری نکرده ام راست میگویم باور نمیکنی از دیگران بپرس".

کسی به تو جایزه نمی دهد؟ مگر برای جایزه آمده بودی؟ 

+ بله برای جایزه آمده بودم. راهی که در آن قدم گذارده ام، رویای من نیست

پس رویای کیست؟ 

+ رویای زندان بان هایم. رویای آنها که به رویای من بها ندادند. آنها که شب و روز سرکوفت زدند. و احترام مرا نزد خودم شکستند. همان ها که هرگز بو نبردند که جای جای خانه را گریسته ام. که زخم عفونت کرده ی چرکینم را به زحمت پنهان میکنم. کثافت از دهانه هایش می تراود و کسی مشامش کار نمی کند

من از تبار کوهستان های در آتش سوخته ام. بلندی های من خدا ندارند. لای درختانم ابر نمیشیند. برای جانوران نامناسب ام، برای انسانها صعب العبور. شاخه ای از گلهایم رنگ نوازش ندیده اند. باریکه ای آفتاب بر قله هایم نتابیده. کسی بر من فریاد نمی کند که جوابم را بشنود. می خواهند پژواک صدایشان، محتوی کلام را تاکید کند.

خسته و بی بذرم. برای ترمیم تصویر مخدوشم از یک راه کج پل زده ام به یک راه کج دیگر. "دیگران". ذره ای از من در این ماجرا دخیل نیست

حتی رفیقم قول داده در این راه تنها بگذاردم. از او هم خواستم. تمنا کردم همه چیز را رها کنیم و برویم. افاقه نکرد. نمی کند. درگیر دکتری است. "دیگران". او هم خودش را دوست ندارد. او هم به امید نقطه ای سگ دو می زند که سراب خط پایان است

هیچ یک از ما خوشحال نخواهیم بود. جوهرمان را جوری رقم نزده اند که به راحتی لذت ببریم. سراب هایمان را دست و پا میزنیم تا عاقبت در یکی از روزهای کهنسالی پشیمان شویم. میگویم چاره چیست؟ اگر خیلی بلدم راهکار بدهم؟ باشد می گویم. اما نسخه نمیپیچم. درمان زخم خودم را یادداشت می کنم:

"خوشا رهایی. اگر نه رها زیستن، مُردن به رهایی."


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها